اغفال شدن. فریب خوردن. چون: ’خام فلانی شدم’ و ’در این مطلب خام شدم’. مطاوعۀ خام کردن، خام شدن معده. وخم گشتن آن. وخامت پیدا کردن آن. وخیم گردیدن آن، خام شدن کار، وخیم شدن آن. رو به وخامت نهادن آن: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. و گر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را شود کار خام. سعدی (بوستان)
اغفال شدن. فریب خوردن. چون: ’خام فلانی شدم’ و ’در این مطلب خام شدم’. مطاوعۀ خام کردن، خام شدن معده. وخم گشتن آن. وخامت پیدا کردن آن. وخیم گردیدن آن، خام شدن کار، وخیم شدن آن. رو به وخامت نهادن آن: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. و گر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را شود کار خام. سعدی (بوستان)
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
شاد شدن. خوش شدن: مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا. ناصرخسرو. مبادا که فردا بخون منش بگیرند و خرم شود دشمنش. سعدی (بوستان). هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی شود مگر از موت غافلی ؟ سعدی
شاد شدن. خوش شدن: مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا. ناصرخسرو. مبادا که فردا بخون منش بگیرند و خرم شود دشمنش. سعدی (بوستان). هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی شود مگر از موت غافلی ؟ سعدی
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن